پسربچهاي مؤدب، آرام و با متانتي خاص در مغازه كفشفروشي سرپا ايستاده و منتظر ورود مشتري بود. كفش را كه انتخاب كردم و پرسيدم تخفيف هم دارد؟ فروشنده نوجوان با خوشرويي و لبخند گفت: «شما بپسنديد چشم، اين رديف كفشهاي دستدوزمه و رديف روبهرو كفشهاي نو».
يكي از كفشها را انتخاب كردم. پسرك جعبه كفش را به طرف چشمش برد، آنقدر نزديك كه شايد فاصله بين چشم و جعبه 4انگشت هم نميشد. با تعجب پرسيدم: «چرا جعبه كفش را اينقدر به چشمهايتان نزديك كردهايد؟» با متانت مردانه، اما با غمي سنگين در صدا و چشمهايش، گفت: «چشمهايم خوب نميبيند، نميتوانم به راحتي سايز كفشها را بخوانم. يك تصادف باعث شد كه بيناييام مشكلدار شود، براي همين مجبورم براي خواندن، نوشته را كاملا نزديك چشمهايم بياورم.» شاگرد مغازه كفشفروشي بود، از صبح تا شب در مغازه كار ميكرد با حقوقي كه حق پايش هم نميشد. «تا به حال دكتر رفتهاي؟» پسرك پاسخ داد: «نه خانم، راستش را بخواهيد پولش را نداريم.»
- آشنايي با شاگرد كفشفروشي
برايش همان روز از دكتر وقت گرفتم، عصر با هم به دكتر رفتيم. در راه دكتر، اسمش را فهميدم؛ هيراد. چقدر معناي اسمش به چهرهاش ميآمد، خوشرو و خندان. اميدوار بودم مشكل چشمها قابل درمان باشد، اما دكتر آب پاكي را روي دستم ريخت. «چشم چپ بينايي نداره، شبكه عصبي چشمها شديدا آسيب ديده» با دستپاچگي پرسيدم: «دكتر شايد با عمل بشود كاري كرد». دكتر گفت: «اجازه بدين قطره بريزم و مجدد معاينه كنم. اگر عمل بخواهد آيا خانوادهاش اين هزينه را دارند؟» خودم يك كارمند ساده هستم و هزينه عمل جراحي يك چشم بيشك برايم خيلي سنگين است. دوباره صداي دكتر افكارم را برهم ريخت: «متأسفانه كاري از من ساخته نيست. ميتوانيد به چند تا پزشك ديگر هم نشان دهيد. شايد با جراحي عصب چشم، مشكل حل شود اما اين عمل نياز به هزينه زيادي دارد. اگر ميتوانيد هزينههايش را تأمين كنيد حتما تا ديرتر نشده اقدام كنيد.». چهره پسرك با اين جملات رنگ عوض كرد، از لبخند روي لبهايش خبري نبود. هر دو شرمنده شديم، دكتر ادامه داد: «شما بايد خدا رو شكر كنيد كه آسيب چشم راست كمتر بوده و ميتواند با عينك ببيند.» فرداي آن روز عينك را گرفتم و به مغازه كفشفروشي رفتم.
هيراد با همان لبخند هميشگياش منتظر مشتري بود و با ديدن هديه ناگهاني، برق شادي در چشمش هويدا شد. دلم ميخواست با خانواده هيراد از نزديك آشنا شوم. خانه آنها در يكي از كوچههاي پشت بازار زاهدان بود، در محلهاي پايين شهر.
درِ كوچك كهنهاي را زد، دختربچه زيباي 7-6 سالهاي در را به رويمان باز كرد. با حس غريبي داخل رفتم. راهروي تاريك، به دري ميرسيد كه به حياط خانه باز ميشد؛ حياطي قديمي با 3اتاق 9متري كه در كنار هم رديف قرار گرفته بودند و بهنظر ميرسيد توي هر كداميك خانواده با چند بچه زندگي ميكنند. وسط حياط، انبوهي كفش بود و زن و مردي كه هر كدام كفشي روي پاهايشان قرار داشت با مهرباني به من خوشامد گفتند. زن به محض ديدن من، كفشها را در گوشهاي رها كرد و با گوشه دامنش دستهايش را پاك كرد. به نشانه خوشامدگويي دستش را دراز كرد و با لبخندي آمدنم را تبريك گفت.
- زندگي با كفشهاي دستدوم
مرد ميانسال، لباس محلي جنوبي به تن داشت. دستشهايش زمخت بود و زبر، او هم به تبعيت از همسرش لبخندي زد: «كار من و زنم همينه. اين كفشهاي دست دوم را صاحبكارم از كساني كه كفش دستدوم جمع ميكنند، ميخرد و به من ميدهد. من و همسرم هم بعد از تميزكردن، آنها را براي فروش مهيا ميكنيم. شستوشو و تميزكردن كفشها كار زن و بچههايم است. كفشها كه تميز شد، در اختيار من قرار داده ميشود تا با مقوا و كاغذ، پرشان كنم و بعد داخل مغازهها كنار هم قرار ميگيرند تا فروخته شوند.» در ازاي آمادهسازي هرجفت كفش براي فروش 500تومان ميگرفتند. هر روز كه بار ميآمد حدود 30جفت كفش تعمير ميكردند و بعضي روزها و هفتهها هم كه اصلا برايشان كفش نميآوردند و آنها ميماندند و جيب خالي و دلي گرسنه. دودل بودم براي پرسيدن. از خانوادهاي با اين وضع مالي چه توقعي براي بردن بچهشان به دكتر؟ واقعا با چه پولي ميتوانند اين كار را انجام دهند؟ دلم را به دريا زدم و پرسيدم: «ميدانستيد هيراد چشم چپش نابينا شده؟»همين سؤال بغض مادر را تركاند: آرزو دارم چشمهايش ببينند. من كه سواد ندارم، شما كه تحصيل كردهايد و بلد هستيد، از دكتري بپرسيد ميشود چشمهايم را به هيراد بدهم؟ من 40سالم است. خوب و بد زندگي را ديدهام. ولي هيراد هنوز بچه است. وقتي پسرم نابيناست و نميتواند ببيند، من چطور ميتوانم ببينم! اين چشمها چه به درد من ميخورد! »
- تصادفي كه زندگي را تلخ كرد
زن جوان سرش را چندباري تكان داد، آهي كشيد؛ «سال90، تابستاني كه هيراد از كلاس سوم به كلاس چهارم ميرفت، بعد از اذان مغرب، با هيراد در خانه تنها بوديم. فرستادمش خريد از مغازهاي كه روبهروي خانهمان است، آن طرف خيابان.» آهي ديگر را مهمان سينهاش كرد و ماجرا را اينطور ادامه داد: «خيلي نگذشته بود ديدم در خانهمان را بهشدت ميزنند. صداي فرياد چند بچه از پشت در شنيده ميشد و همين مسئله ترس را بهوجودم انداخت. در را كه باز كردم با دوستان هيراد روبهرو شدم. هياهو زياد بود و از ميان كلمات نامفهوم آنها چيزي كه به گوشم رسيد «هيراد و تصادف» بود. پسرم روي پياده رو بيحال افتاده بود. بغلش كردم و با فرياد از ديگران علت اين ماجرا را پرسيدم. پيرمردي به طرفم آمد و با لحن تندي گفت خانم چرا مراقب بچهات نيستي؟ آنطور كه شاهدان ديده بودند هنگامي كه هيراد قصد داشته از خيابان رد شود، يك موتوري با او برخورد ميكند و بعد از اينكه بچهام روي زمين ميافتد، فرار ميكند. آن موقع همه فكر ميكردند كه براي هيراد اتفاقي نيفتاده و تصور ميكردند كه فقط خون دماغ شده و پيشانياش شكسته است. چشماش 20روزي كبود بود. شب از خواب بيدار ميشد، ميگفت جلوي چشمهايم سياه است، قلبم ميگيرد. بعضي وقتها ميگفت نفسم ميگيرد. كبودي چشمهايش كه رفت، ديد چشم راستش هم بهتر شد ولي چشم چپش! با گذشت اين همه سال نتوانستم او را به دكتر ببرم. نداري اين چيزها حاليش نميشود. چند ماهي ميشود كه كمك خرج من و پدرش شده است و پيش صاحبكار پدرش كار ميكند. نميدانيد از وقتي شما برايش عينك خريدهايد، يك لحظه هم آن را از چشمش برنداشته است. ديشب ميگفت حالا كه جلوي يك چشمام روشن شده، دوست ندارم بخوابم».
مادر دوباره با سوزي در صدايش و حسرتي غيرقابل توصيف گفت: «چشم به چه درد من ميخورد؟ دكترها ميتوانند چشممن را بهجاي چشم هيراد بگذارند؟»
- شما چه ميكنيد؟
هيراد، نوجواني است كه به دليل مشكلات مالي، بهزودي بينايي چشمش را ازدست ميدهد. شما براي كمك
به او چه ميكنيد؟
پيشنهادهاي خودرا به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره 84321000 تماس بگيريد.
نظر شما